ستاره خاموش



دلتنگی بهانه ایست برای آغاز!
خستگی بهانه ایست برای آرامش!
و آمدنت بهانه ای برای چشمانم.
اشک را دوست دارم و بهانه های کوچکش را می پرستم.
گاهی بهانه اش بودن است و گاهی نبودن
گاهی داشتن و گاهی نداشتن
گاهی شادی ست و گاهی غم
خلاصه همه بهانه است.

               و من با بهانه آغاز می کنم نوشتن را.


چله نشینی که فقط عزلت نیست! 

هنر اینست که بین آدمها باشی و چله بگیری. (هرچند منکر نوع اول هم نیستم)

سخته به گوشت بخوره و نشنوی

سخته ببینیش و نگاهش نکنی

سخته دلتنگش باشی، بتونی بری و نری

سخته دلت بخاد و پا روش بذاری

سخته تو خیالت جولان بده و به عهدت پابند بمونی


آدمیزاده دیگه

آدم یعنی همین

یعنی دو تا راه داری 

یعنی دو تا وجه داری

یکی فطرت و دیگری نفس

میتونی نفستو به بند بکشی

و این معنی کامل لذته، این لذتبخشه



. درد غربت است؛ غربت آدمی که با خطاب اهبطوا» از دریای جوار بدین کویر تشنه فرو افتاده است تا تشنگی عشق را دریابد؛ غربت آدمی که از دیار عدم و قدم، به این منزل حادثه فرو آمده،  از دارالقرار به مهبط بی قراری و عشق. (شهید آوینی)

 


می گفت:

باشه یا نباشه برام فرقی نداره،

من سر میزنم یا جای خالیشو میبینم یا خودشو

عادتمه نمیتونم ترکش کنم

اما اون دیگه آروم شده

آروم آروم، نه از نگاههای سرکشش خبری هست و نه از کلام گرمش، 

نه از محبتش خبریه و نه از داد و بیداد کردنش

انگار یخ زده!

یکنواخت شده.

انگار نه انگار که همون عاشق سینه چاکه که یه روز آرزوشو به زبون آورد: 

آخرش مال من میشی.

میگه و چشمه ی اشکش میجوشه! چشماشو به چپ و راست میچرخونه

و انگار اونام میفهمند که با اولین قطره غرورش خورد میشه که اشکها رو می بلعند.

عشق چشیدنیه، چشیده باشی از یه نگاه و یه کلام میکشیش بیرون

میگه برام مهم نیست اما لرزش صدای نازکش لو میده اونچه رو نمیخاد بگه.

و من فکر می کنم ترک عادت همیشه هم موجب مرض نیست.


خوبه که اینجام

خوبه که میتونم بنویسم

و. خیلی خوبه که ناشناسم

برای خودم، برای دلم، وشاید در آینده برای عشقم

گاهی یه چیزایی رو دلم سنگینی میکنه که نمیخوام به هیچکس بگم حتی محرم اسرار! 

اینجا جای خوبیه برا همین دوستش دارم. 



یا من أرجوه لکلِّ خیر. 

مگر می توان از رزق تو بهره برد و امید نداشت؟ 

مگر می شود با یاد آرامبخش تو، دلهره داشت؟

اگر به من باشه هیییچ امیدی نیست

خوبه که هیچ چیزی به من واگذار نشده

همین، تنها روزنه ی امیده

وقتی که اسم تو باشه امید هم هست

تمام دلخوشیم همینه؛ اینکه یاد تو نوره و من می تونم نورانی بشم

منو از ظلمت رها کن.


من فقط یه قدم کوچیک برداشتم. فقط نیمساعت وقت گذاشتم و تو تا الان حداقل سه تا قدم که به چشم بی سوی من میاد برداشتی! 

یقین دارم کمکم میکنی مهربون!

امروز روز اوله یه کم باید سخت باشه اما تو برام آسون لذتبخشش کردی،چنان سرمو با چیزای خوب گرم کردی که اصلا وقتی برای فکر کردن به بدها نمونده.

شکرت


چقدر این روزا جالبیم ما. تو شهر غوغاست. یه مرد با یه نایلون پر از لباسای توخونه ای و بچه گونه و . از مغازه ای بیرون میاد، یکی سر دو تا شلوار که 10 تومان اختلاف قیمت دارن دو دله، یه بچه تنهایی تو ماشین نشسته و گریه میکنه لابد بقیه رفتن خرید.
اما تعداد کمی هم هستن که به فکر روزه ی فردا و نماز لیله الرغائب هستن.
خوشا بحالشون.

خودتو بهم بشناسون که اگر نشناسونی.

من بعد . سال زندگی هنوز نمیشناسمت. تو همیشه بهترین و نزدیکترین فرد به من بودی و هستی! اما نمیشناسمت و این غم انگیزه، ناراحت کننده ست که نزدیکترین فرد به خودتو نشناسی. کمکم کن پاک بشم، کمکم کن بتونم کتابتو بخونم، کمکم کن اسماء وصفات پاکتو بشناسم،ببینم، درک کنم و باهاشون یکی بشم!


اللّهم عرِّفنی نفسک. 



چه هیجانی دارم بعد یه سفر طولانی میام. اما امید به دیدنت نیست.

آروم پله ها رو بالا میرم اما همه حواسم به در روبروییه که.

صدای در و تو و لبخندت و بهانه ت.

تو بُهت، سلامت و سئوالتو جواب میدم. در که بسته میشه، تازه به خودم میام.

سلامت، کلامت، نگاهت و گرمای محبتت باز هم دلگرمم کرده. اما خیلی ادامه نداره این حالم؛ انگار بیدار میشه نفس لوامه و همه شیرینی دیدنت برام زهر میشه. بوی گند خیانت اذیتم می کنه. و یادآوری اخم به حق او تنم رو میلرزونه!

سست میشم و به خودم لعنت میفرستم؛ دیگه حسابش از دستم در رفته برای چندمین بار استغفار می کنم و می گم خدایا شرمنده تم حلالم کن دیگه تکرار نمیشه!

 غلط کردم خوشحال شدم.

غلط کردم حتی یه نظر نگاه کردم.

غلط کردم دلم برای صدا و لبخند .

خدایا ببخش


از مدرسه با هم بودیم؛ خیلی صمیمی، از همون رفیقا که پسوندش فابریکه! براش میمردم و برام جون میداد. همه دلخوشیم بود؛ از جیک و پوک هم خبر داشتیم.

تا

گذاشت رفت و به قول دهه هفتادیا ببعد، کات کرد و من سیاه پوشش شدم!

دوماه آزگار سیاه پوشیدم.

 چقدر سخت بود دیدن و نداشتنش، دیگه تو دلم مرده بود؛ دیگه فابریکم نبود.

عادت کردم به نبودنش، به حرف نزدن، به درد دل نکردن، به محبت نکردن و ندیدن


برام عبرت شد!

دیگه دل نبندم به هیچکس و هیچ چیز! سخت شده بودم، تند و بدعنق و حال به حالی

آسمون دلم روبراه نبود، گاهی ابری، گاهی بارونی و یه وقتایی هم ظاهرا فارغ از غم

اونقدر اینور اونور خودمو درگیر کردم که بتونم عادت کنم

تااا

اونو دیدم

سه سال طول کشید تا بهش اعتماد کنم. سه روز و سه ماه نه!

سه سال تو موقعیتهای مختلف. حتی گاهی امتحانش کردم.

ادامه مطلب


شاید بدون تعارف ترین مطلبم این باشه
بزرگوار!
اگر قابل دونستی و مطلبهای آبکی منو خوندی لطفا قضاوت نکن.
گاهی ماجرای خودمه
 گاهی اتفاقی که برای یه دوست افتاده
شاید هم حرفهایی که چندین سال پیش شنیدم
از دوستان، آشناها، یا یه رهگذر که محض درد دل گفته
به هرحال هرچه هست این قطعیه که حرف دله
لطفا در مورد منشا مطلبی که میخونی قضاوت نکن
والله اعلم ما لاتعلمون.

در موقعیتی که همه به فکر جمع کردن و پس انداز کردن برای روز مبادا هستند و تلاش می کنند تا خدای نکرده از نظر مالی عقب نیفتند؛ او در به در دنبال کسی می گردد که به قول خودش چندر غاز پس اندازش را قرض بدهد!


چقدر روح بعضیها به خدایی شدن نزدیک است؛ نکند عقب بیفتیم.


- : خیلی دوست دارم بزرگ باشم و زود ببخشم. اما گاهی چیزای بظاهر کوچیک انقدر رو دلم سنگینی میکنه که فکر میکنم دست و پای دلمو بسته.

+: مثلا چی؟

-: مثلا دو سال پیش یکی تو جمع با تحقیر یه چیزی بهم گفت احترامشو گذاشتم و جوابشو ندادم. هر وقت تو اون موقعیت قرار میگیرم یادم میاد و خییلی ناراحت میشم.

+: خدا برای بزرگ شدن بنده هاش وسایل مختلفی داره یکی از اون ابزار، اینه که یکی خوردت کنه. نتونستی جوابشو بدی بگو الحمدلله که برات مهمم. بزرگ میشی


از صبح فکر میکردم با این کثیفیهای کوچیک و بزرگ روحم چکنم!

یادم به روایتی افتاد که مضمون این بود:"خدمت به خانواده کفاره گناهان کبیره است"

ظهر خانواده مشرف شدن مسجد منم از فرصت استفاده کردم و یخچال رو از برق کشیدم. چقدر لذت داشت کلید که تو قفل چرخید فقط چیدن وسایل مونده بود.


پ.ن: در هیچ منبعی از این روایت جنسیت و تجرد و تاهل مشخص نشده.


همیشه خونه تی رو از یه جهت دوست دارم اونم دل کندنه.

کتاب دفترا و جزوه ها و وسایل اضافه، دستگاههایی که امید تعمیر داشتن و حالابعد یکی دو سال مطمئنم با تعمیر هم بکارم نمیان. و. که یا میشن باعث زحمت کارگرهای شهرداری یا میشن واسطه یه لقمه نون برای ضایعاتی ها

اما امسال یه جور دیگه ست! امسال از تو وسایل استفاده نشده و تمیز یه چیزایی پیدا شدن که میتونن کار یه زوج جوون رو راه بندازن که میخان زندگی ساده و ان شاءالله سالمی رو راه بندازن. چه ومی داره ما مثلا یه کت و شلواری که سالی یکبار می پوشیم رو نگهداریم، یا لباسهای کوچیک شده و قابل استفاده رو که شااااید یه روزی به درد بخوره. بابا! دوست عزیز امروز همون روزه که قراره این وسیله گرهی رو باز کنه. خدا برای فرداها هم بزرگه.


- سال بیخودی بود

+ چرا؟

- به جرات میگم تو تمام عمرم مزخرفتر از 97 نداشتم. همین روز آخر دو تا از بدترین اتفاقایی که ممکنه برای کسی بیفتن و تا یه ماه حس تنفر از دلش نره، برام افتاد!

+ مطمئنی بخاطر 97 بوده؟

- خودم میدونم بی انصافیه اما گردن کی و چی بندازم که هم از حس عذاب وجدانم کم کنم، هم دلخوش باشم که داره میره و دیگه برنمی گرده!!؟

+ شاید به جای خودخوری و نشخوار ذهنی، استغفار و توبه و تصمیمات خوب بتونه آرومت کنه!!


شاید خیلیها توی بازخوانی سال قبل همین حسو داشته باشن. و امید من اینه که برای شما برعکس این ماجرا باشه!

عیدتون مبارک


قدیمیا خیلی چیزا رو راست گفتن اما بعضیا رو هم.

تومنطقه ما ضرب المثلی هست که میگه "تا بچه گریه نکنه مادرش بهش شیر نمیده"

مثال نقض واقعیشو خودم دیدم.

تازه بچه ش دنیا اومده بود. گرفته بودش توی آغوش و هی میزد کف پاش محکم میزدا! گفتم خب گناه داره چرا میزنید؟ گفت آخه هر 5 ساعت باید شیر بخوره پرستار گفت اینجوری بیدارش کنم.


جمله ای که صدها بار از مادرایی با تیپهای مختلف شنیدم. شاید بنظرتون مسخره بیاد ولی خلوصی که من تو این جمله میبینم از خیلی از دوستت دارم های به ظاهر عاشقانه بیشتره!

واینجاست که به جرات قسم میخورم که هیچکس عاشق تر از مادر نیست.


تو این روزا که رفت و آمدها زیاده بیشتر هوای مادر رو داشته باشیم.

پ.ن: شامل تمام عزیزان از خانم و آقا و مجرد و متاهل 


بخاطر سرماخوردگی اومده پیشم. وقتی میخام براش دارو بنویسم میگه: لطفا یه چیزی بنویسید که بتونم روزه بگیرم.

خودکار تو دستم هم از تعجب جوهرش وایمیسه!

- مگه روزه میگیری؟

مادرش که بنظر اهل نماز و روزه میاد زبونش میشه: بعععله، نگاه به سرو وضع دخترم نکنید روزه که میگیره دیگه!

باز به دختر نگاه میکنم و میگم نکنه تو دوتاخدا رو قبول داری؟ آخه ما خوندیم همون خدایی که میگه روزه بگیر؛ میگه حجابت واجبه.



من دلتنگ توام

دلتنگ دوستی که روزی کنارم می نشست، هرچند من حرف نمیزدم اما درد دلهای تو مراهم آرام میکرد.

وامروز تمام آن دوستی فقط شده سلام. بله. نه.

و فراتر از اینها فقط سکوت و سکوت

حتی دیگر نگاه دوستانه ای نیست که دلم را گرم کند به داشتنت

و باز هم افتاده ام در قصه ی فراموشی اجباری

باید فراموش کنم تمام لحظه های شیرین با تو بودن را، تمام لبخندها و نگاههای گرمت را و تمام شیطنتهای دوستانه ات را که لبخند را به لبانم می آورد و ذره ذره محبت را در دلم می پروراند. سنگ صبور بودن هم عالمی دارد؛ اما آنانکه سنگ صبوری داشته اند ظاهرا منصف تر بوده اند که بیشتر اعتراف کرده اند به لذت داشتنش.

دیگر سنگ صبور نمی خواهی، خیلی بزرگ شده ای و من باید بپذیرم

همیشه همینطور بوده تا به کسی عادت میکنم و می شود دوستم باید دل بکنم و من آدم بشو نیستم.


 بوی بد عفونت رو خوب میشه شناخت

امان از وقتی که این بو از قلب کسی بلند بشه. گاهی چشمها داد میزنن که قلب طرف بیماره و گاهی زبان و گاهی حتی این عفونت به قلم میکشه مثل نوشتن مطالب آنچنانی و رمانها و داستانهای اینچنینی.

خدایا! قلب و زبان و گوش و قلم و دست مارو پاک کن!


داره نقاشی میکشه تو حال خودشه آواز میخونه فقط ی تیکه شو میشنوم. آقا امام زمان بچه ها دعا کنید برای ظهورش

یه لحظه نگاش میکنم مداد شمعی رو میذاره زمین دستاشو میاره بالا سرشم بالا میگیره میگه الهی آمین.

دوباره مدادو برمیداره خط خطی میکنه و بقیه ی شعر خود ساخته اش.

شرمنده میشم از خودم و ادعاهام


+ خیر سرم روزه گرفتم. تا ظهر خواب بعدم درس، اونم چه درس خوندنی!

دراز کشیده خوندم.

هیچکس باهام حرف نزنه

هیشکی سر به سر من نذاره

کار سنگین ازم نخوان

نزدیکم نشن 

که .

گرسنگی کشیدم اونم تو روزهای نسبتا کوتاه و هوای نسبتا خنک

خدایا خودت قبول کن:)


اون یکی داره حرص میخوره که لباسی که فردا باید آماده تحویل معلمش بده خراب شده و انواع راه حلها رو زیر و رو میکنه برای اصلاحش.

این جغله نشسته باهر حرکت میگه آفرین!

چه جالب!

منم دوس دارم بزرگ شدم خیاط بشم!

و لباس باخنده و قربون صدقه درست میشه

و من فکری ام

خدایی گاهی به اندازه یه بچه شش ساله اصول همدلی و تشویق یه آدم شکست خورده رو نداریما!


دم اذانه مادر آماده میشن برای رفتن به مسجد

داره بازیشو می کنه

وسط حرف جدی آدم بزرگا بلند میگه:

خدایا به همه مردم سیل زده کمک کن!

مادر بی توجه به حرف بقیه، نگاهش میکنن و آمین میگن

من میخندم و یکی میگه:

هم دعای خوبیه،هم وقت استجابته، هم دعاکننده شرایط دعارو داره

باشرمندگی میگم آمین

جهاد همینه دیگه با هرچی که داریم کمک کنیم


از صبح وردش شده:

یاحسین غریب مادر،تویی ارباب دل من

.

یه آه از عمق وجودش میکشه و نجواگونه میگه:

دلمون برا اماممون تنگ شده. میشه باز بریم کربلا؟

منم دلتنگم آقا!

اما شما به دل کربلایی کوچولو نگاه کنید

راس میگه دلتنگه حق داره بنده خدا



رین: روی صفحه سفید دل لکه می افتد. با گناههای گاه و بیگاه قلب صاف و پاک را کثیف می کنی! یک قلب صیقلی زنگار می گیرد.


زیغ: وقتی خلاف ادامه پیدا کند، دل از راه اصلی خودش که رفتن به سمت حق بوده منحرف می شود.


طبع: وقتی انحراف ادامه پیدا کند، کفر اتفاق میفتد. بر قلب مهر کفر زده می شود.


+ امان از روزی که مهر به قلب


روز آخر خدمتش دل تو دلش نبود!

انقدر شنگول بود که از راه رفتنش هم میشد فهمید براش یه روز دیگه ست!

روز آخر خدمت سربازی برای اکثری خیلی لذتبخش و منحصر به فرده. حتی برای دوست من که تو همون محل خدمتش باید کارش رو ادامه میداد.

حالا سرباز رفته و تقریبا همه جا سوت و کوره.

و ما گاهی با خاطرات شیطنتها و شوخیهاش لبخند حسرت باری میزنیم!

و البته یه خوششش بحالش از ته اعماقمون:)

امروز به این فکر کردم که روزی که خدمت من تموم بشه و برم بدیار باقی چه چیزایی از اطرافیانم میشنوم!!!

و آیا از اتمام سربازیم خوشحالم یا

وآیا کارت پایان خدمت رو با دست راستم میگیرم یا.


امروز قرار بود یه تعداد از والدین بچه های کلاسشون باهم هدیه بخرن برای معلم بچه هاشون!( آخه یکی به این بزرگترا بگه خداپدربیامرزها روز معلم یه چیزیه بین بچه ها و معلمشون چرا همه چیو الکی دست وپاگیر و تشریفاتی میکنید؟)
خلاصه آخروقت یه تعداد مامان با یه هدیه میرن مهد و تبریک روزمعلم و بقول جغله گپ و خنده! این وسط چندتا از بچه ها(کمتر از یک چهارم کلاس) مامانهاشون نیومده بودن و این کوچولوهای دل نازک حسسابی ناراحت شده بودن.
+ رفتم از مهدبیارمش همینکه منو دیدبابغض گفت مامان چرا تو نیومدی؟ دستمو دور شونه های کوچیکش حلقه کردم و سرمو آوردم دم گوشش: بریم تو راه صحبت کنیم؟ طبق معمول قبول کرد. 

ادامه مطلب


یه همسایه داریم پرجمعیت! پراز مهمون! پر سر و صدا!
و با صفا، با معرفت و اهل حال، مثل بزرگترشون
دو روز در هفته برامون پذیرایی جلساتشونو میارن:)
و چقدر میچسبه شربتی که اصلا انتظارشو نداریم

هرچند از بس جاشون تنگه اکثرا اتاقای ما رو دوستانه اشغال میکنن
ولی این همسایگی رو دوست دارم
امروز دیگه رسما و غیر منتظره منم قاطی کردن
جلسه امروز یه چیز دیگه بود، هرچند چندین ساله جلسات رسمی و خودمونی زیادی شرکت کردم اما امروز .

+اگر گیج شدید توجه نکنید نادیده بگیرید این پست رو.
 یه بار پاکش کردم اما دلم نذاشت ننویسم
چه کنم:)

من دلتنگتم!

توچی؟

یقین دارم تو دلتنگ تر از منی. 

تو همیشه ثابت کردی منو خییییلی دوست داری

و همین اطمینان باعث عذاب وجدانم میشه

که:

چرا به حرف کسی که بیشتر از خودم دوستم داره 

و بهتر از خودم میتونه موقعیتها را بسنجه؛ گوش نمیدم؟؟؟


دیگه از غفلتها و فراموشیهام خسته شدم

تو میتونی! کمکم کن

خدااااااا.



هر شب وقتی میخواست بخوابه به آخرین نفری که می دید می گفت: صبح زود بیدارم کنید.

دیشب دیالوگش عوض شد!

فکر کنم این یه ماه هر شب میگه: سحر منم بیدار کنید فردا حتتما روزه ی راسی راسی می گیرم.

و اون یه نفر لبخند میزنه و میگه حتما خیالت راحت بخواب.

چققدر پیگیریش رو دوست دارم. و چقدر محتاج دیدن اخلاصشم!

نا امیدی براش معنا نداره بنده ی کوچولوی خدا



مناجات



إلهی ، عارفان گویند عَرِّفْنی نَفْسَک » ، این جاهل گوید عَرِّفنی نَفْسی » .


إلهی ، اهل ادب گویند به صدرم تصرفی بفرما ، این بی ادب گوید بر بطنم دست تصرّفی نِه .


إلهی ، در راهم ؛ اگر در باره ام گویی " لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً " ، چه کنم ؟


إلهی ، آزمودم تا شکم دایر ، دل بایر است . " یا مَن یحیی الأرض المیته " دلِ دایرم ده .


إلهی ، همه گویند خدا کو ، حسن گوید جز خدا کو .


 آنچه

پنهان

 در میانِ سینه باشد

عشـــــــق نیست

عاشقان با رسم رسوایی به 

میدان می روند.


+ من اینجا چه می کنم؟

شاید همینجا میدان جنگ من باشد

کنار این کتابها وجزوه ها و.

ولی خدا نکند میدان جهاد جای دیگری باشد

و نفسم بدینجا کشانده باشدم!!!


عجب از عالم ظاهر که ما را درجستجوی شهدا به قبرستانها می کشاند.

اگر قبرستان جایی ست که مردگان را در آن به خاک سپرده اند،

ما قبرستان نشینان عالم عادات، به غلط مزار شهدا را قبرستان می خوانیم!

چرا که گوشهایمان نجوای ارواح جاویدان را نمی شنود.


سید مرتضی آوینی


تو اوج ناراحتی گفتم: من خیلی اینجا زحمت کشیدم و واقعا خودمو محق می دونم. من خیلی خالصانه وقت گذاشتم اما حالا پشیمونم.
گفت: بله. یه مکث دوثانیه ای و خیلی صریح گفت: کارتون برای خدا نبوده وگرنه پشیمون نمیشدید!
بهت!
ناراحتی!
و.! نمیدونم اسم بقیه ش چیه
حقیقتی که عریان، تلخیش رو به رخ کشید!

دائم درگیرم که یه کار تو عمرم پیدا کنم که مصداق حقیقت کلامش نباشه و هرچی به ذهنم میاد دنبالش یه ناخالصی چهره کریهش رو نشون میده.
دارم منفجر میشم.

بعد از 13 سال اولین جمله ای که بعداحوالپرسی گفت: چقدر آروم شدی!

شاید فکر کرد از حرفش ناراحت شدم که یکی دوتا ویژگی خوب هم بهش اضافه کرد:)

و من تازه یادم اومد که از اولین خصوصیاتی که دیگران بهش مزینم میکردن شیطنت بود.

هععییی جوونی .


این روزا خیلی قاراش میشه همه چی انگار بهم ریخته

روزای خیلی مهمیه انگار.

یه تیکه از دلم تو حرمه

یه تیکه ش تو بیمارستان

یه تیکه اش تو یه شهر غریب پیش یه عزیز

یه تیکه ش تو جلسه خواستگاری ودرگیر سئوال جواب

.

کار حسسسابی سنگین شده و نفس آدمو میبره

و امروز یه ضربه ی سنگین انگار از خواب بیدارت میکنه!

. هم رفت!

باتعجب و بهت میپرسی اونکه چیزیش نبود! اما او رفته بدون دلیل قانع کننده ی پزشکی

میخوای بگی هنوز زود بود اما زبونت نمیچرخه چون در هر حال مرگ از رگ گردن نزدیکتره.

خدا رحمت کنه همه رفتگانو.


آخرش منو می کشه این تعبیرهای سنگین این عاشق 6ساله

- بذار این گوشه یه خورشید بذارم

+براچی خورشید؟

- آخه باباجونم خورشید زندگی منه

و من دربهت نگاهش میکنم.

جزوه رو برداشته پر از قلب و ستاره کرده.

در جواب نگاه سئوالیمون میگه:

مامان جونم ستاره عشق منه!

من و همسر تو هپروتیم امروز:)))


چند وقته تو فکرم و ناشکری نباشه آرزو میکنم کاش لال بودم. 

یه چیزایی می بینم یه چیزایی می شنوم وتحملش رو ندارم. 

باید بگم سبک بشم اما تا زبون باز می کنم و میگم ازم گرفته می شه دیگه نمی بینم، نمی شنوم و من می مونم و حسرت.


واقعاراهی غیر از لال شدن نیست


من خدایی را می پرستم که به زیبایی در عمل به من ثابت کرده که دوستم دارد.


دقیقا مواقعیکه در داشته هایم چیزی بوده که به آن دلخوش بوده ام آنرا از من گرفته.


در یک دوره ای از زندگی به صوت قرآن دلخوش بودم؛

زمانی به استعداد وافر ورزشی ام

یک روز به خلاقیت و طرحهای ابتکاریم

و روزی به ارتباطات و دوستان زیادم

برهه ای از زمان بیان شیوا و قدرت بیان و جسارتم در اداره جلسات

و. 


اما آخرین چیز از منیت و انانیت که از من گرفته شد،  سخت ترین و حساس ترین بود و من اندازه سر سوزن درک کردم که صراط که می گویند از مو باریکتر و حساس تر است یعنی چه!  لحظاتی برایم پیش آمد که دین و دنیایم را می توانست بر فنا دهد و خدای من محافظتم کرد. 


خدایا!

از من بگیر هرآنچه رنگ تو را از دلم می برد! 

اما همیشه خدای من بمان.  


برای اولین بار شنیدم که استغفار با توبه فرق داره! 

چقدر این روزها غرق لذتم از یادگرفتن الحمدلله

فرمودند: استغفاریعنی لحظه ای که ازش گذشتیم رو به خدا می سپاریم تا او با تمام ایمائش خلأهاش رو پر کنه! اینکه پیامبر هم استغفار می کردند بخاطر این بوده که به هرحال انسان بودن محدودیت داره. 

 

و توبه طرح و برنامه برای آینده ست. که انسان در حال با نیم نگاهی به گذشتهو در نظر داشتن آینده بتونه بهتر عمل کنه!

 

من که زبانم الکن است از توضیح کامل جزئیات زیاااد داره.

 

این روزا بحمدلله خیلی خوبم.


گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

این روزهای پر از نور و معنویت، اوج دلتنگیهای منه برای خودم.

خودِ پنج سال پیش به قبلم!

کاش میشد برگردم به اون روزا

یکی گفت این تنبیهته که قدر اون روزا رو ندونستی!

و یکی منصفانه تر گفت: بالاخره هر فرازی فرودی هم داره؛ هنرت این باشه که از این فرود به سلامت رد بشی.

امید که دارم نه ازون امیدهای ی!

من امید به حقیقت وجودیم دارم، و به مبدا لایزال فیض

میدونم فیضان می کنه و رها میشم ازین بندها.

ان شاءالله


چقدر سوای از همه سختیهاش، کِیف میده!

نه باید صبح بدو بدو بچه بذاری مدرسه و خودت بری سرکار، نه باید هوای رییسو داشته باشی که دو ساعت میخوای زودتر بری به کلاست برسی، نه خجالت خانواده داری که شب خسته و کوفته از کلاس میای و.

تازه از همه هیجان انگیزتر اینه که سر کلاس پاتو دراز میکنی، ببخشیدا اگه خیلی خسته بشی یه کم دراز میکشی، بین کلاساهم با خانواده خستگی در میکنی!

فقط یه کم نگرانی هست درمورد حقوق آخر ماه که احتمالا این ماه ازش خبری نیست!

اونم فدای سرت خدا رزّاقه


تو رو خدا بهم فحش ندید!!!

میخوام اینجوری بهش نگاه کنم

هرچند مهمون نه و ناخواسته و برای کلیت جامعه مزاحمه، اما من خیلی ازش بدم نمیاد و خیلی هم نمی ترسم که بگیرم. 

فقط اگر ین بندِ مقدس خانواده به پام نبود، الان تو بیمارستان بودم. 

از وقتی اومده خیلی چیزا حقیقتشون داره رو میشه! 

 یه نمونه اش پول؛ همینکه داد و ستدش منع شده خیلی خوبه. 

یکی دیگه خریدهای غیر ضروری؛ شهر ما که شده دور از جون همشهریای فهیم قبرستون؛ از بس ملت رفت و آمد ندارن. 

از مسلمون شدن مردم نگم که.

آرایش و مد و. رفته تو گونی

قبلش زیاد از روایات میشنیدیم ک دستاتونو بشورید،نظافتو رعایت کنید و. اما کو گوش شنوا حالا همه برا خودشون شدن یه پا مامور بهداشت.

صله رحم هم که قربونش برم از بس میترسیم خدای نکرده یکی رو از دست بدیم، راه به راه به این و اون زنگ میزنیم.

 

از شوخی گذشته از فواید بزرگش که همه مونو باید به شکر واداره یک دوره حداقل یک ماهه اعتکاف خانگیه که چه کارها که نمیشه کرد. 

واقعااگر قدر ندونیم و فرصتو از دست بدیم خیییلی


الهی لم یکن لی حول فانتقل به عن معصیتک الا فی وقت ایقظتنی لمحبتک

 

مگرنه اینست که اولین گام یقظه و بیداریست!

و مگر نه اینست که عبد چون یک گام به پیش نهد، رب ده قدم بسوی او پیش خواهد آمد!؟

من معترفم که حتی توان گام اول را هم ندارم و زمانی سیر و یلوکم آغاز خواهد شد که  اولین گام را هم تو برداشته باشی.  چرا که: 

گر نباشد کششی از سوی معشوق      کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد


فکر کنم پوست انداختم!

نه پوستم کنده شده!

سخته دل کندن خیلی سخت! اونم از چیزی که چندین سال آرزوشو داشتی!

اما الان دیگه برام مرده!!! 

یه تشر از یک پاک نهاد کافی بود که هوس دیرنیه از سرم بیفته.

و دائم درگیر اینم که: چه قدرتی ایجاد میکنه سیر و سلوک و معرفت!!

آیا خداگونه شدن غیر از اینه؟

 


اصلا استاد عادتشونه روایت خوندن سر کلاس؛ حتی وقتایی که موضوع درس ظاهرا ربطی نداره، یه روایت مهمونمون می کنن

 

امام صادق (علیه السلام)- فی زیارة الامام الحسین(علیه السلام)-:

من زاره کان اللهله من وراء حوائجه، و کُفیَ ما أهمَّه من أمر دنیاهُ.

 

صرتم خیس شده و این نشونه ی خوبیه!

این یعنی دلم میگه: هنوز به من امید داشته باش؛ هنوزم  می تونم دلتنگ خوبیها باشم. 

این یعنی من هنوز زنده ام.

الحمدلله علی کل نعمه


قلبم! سلیم باش یعنی همچون قلبی که:

 

۱- لیس فیه احد سواه. غیرخدا کسی در آن نیست.

۲- توبه کننده از گناه و تسلیم حق است.

۳- از حب دنیا در امان است.

۴- بایاد خدا آرام میگیرد.(فتح آیه۴)

۵- در برابر خدا خاشع است.(حدید آیه۱۶)

۶- از قهر خدا می ترسد.(انفال آیه ۲)


خیلی هم خوبه! 

تا میام به یه موقعیت عادت کنم،

تا میام آروم بگیرم و بپذیرم که دیگه ثابت شدم و دست و پامو بند کنم،

تا یه سِمَت رو می پذیرم،

انگار یه بازی جدید از روزگار رو نشونم میدی

و یکی آروم تو گوشم میگه: نه! تو مال اینجا هم نیستی!

 

راست میگه من مال هیچ جایی نیستم

نه تو دنیای واقعی که در اصل مجازه و نه تو دنیای مجازی که وادارمون میکنه فکر کنیم این دنیا واقعیه!!!

الحمدلله


انگار هرسال که میگذره، سرعت گذر روزها بیشتر میشه!!

یادمه بچه که بودم خیلی روزها بیشتر طول می کشید، ماهها زمانشون بیشتر بود و وقتی باید مثلا به جای ۱۳۷٠ می نوشتم ۱۳۷۱ خیلی طول می کشید تا عادت کنم. باور اینکه یکسال گذشته برام سخت و دور از ذهن بود. اما حالا. اصلا احساس نمیکنم عمرم داره میگذره.

همین دیروز استرس شعبان داشتم. نگرانی ازینکه نتونم آماده بشم برای بهره بردن از ماه رمضان و امشب اولین شب قدره ظاهرا.

میتونم ازین ماجرا یه نظریه استخراج کنم! 

هرچی سنم بالاتر میره گذر زمان برام طبیعی تر میشه

یا

هرچی سنم بیشتر میشه، برکت وقتم کمتر میشه

شایدم به قول استاد بخاطر اینه که اونقدر درگیر خوف و حزن هستم که حال رو از دست  میدم. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها